رمان جونگ کوک{ زندگی دوباره } پارت ۳۸

* اون شب..
متوجه این شدم که ترو بردن
× پس چرا نجاتم ندادی
* ات گوش کن وست حرفم نپر
× چشم
* کوک قبلا با من حرف زده بود داستان زندگیش رو گفت و گفت که هنوز تورو دوست داره من قبول نکردم اول ولی اون هروز به دفترم میومد تا فقدر یک کلمه با من حرف بزنه که تورو بهش بدم
× شما قبول کردید
* اره دخترم
× ولی شما که دیدید من چه سختی کشیدم( بغض)
_ ات من ....
( همه نورا خاموش شد و فقدر یک نور زیر پای ات ک کوک روشن شد )
× داشتم به کوک نگاه میکردم که همه جا خاموش شد که کوک زانو زد و جعبه مخملی رنگی رو از جیبش در اورد و بازش کرد که داخلش یک انگشتر با نگین های قرمز بود آنقدر خوشکل بود که نگم ...
_ امشب برنامه داشتم تا ات رو برای خودمم کنم برای بار دوم ولی این دفعه فرق داشت همش از سر عشق بود من عاشقش بودم . اون مهمونی من بود به ات نگفته بودم که شک نکنه برنامه رو گفتم و قرار شد به ات اعتراف کنم روی زانو نشستم و حلقه خوشکلی از نگین های قرمز کار شده بود رو در اوردم و به سمت ات گرفتم و شروع کردم به حرف زدن
_ ات عزیزم تمام زندگیم دلیل خندیدنم دلیل همه چیزم عاشقتم عاشقتم و با تمام وجود مپرستمت عاشقتم خیلی دوستت دارم آیا قبول میکنی دوباره همسر من بشی اما این دفعه حتا نمیزارم یک خراش روت بیفته ( با بغض میگه)
× کوک رو دوست داشتم وقتی ترکم کرد بازم دوستش داشتم ولی مغزم قبول نمی‌کرد عاشق باشم قلبم با تمام توان می‌زد براش و انگار بهم میگفت جواب بله بده ولی مغزم میگفت نه بین دوراهی بودم که ...
( چیه فکر کردی ادامه نمیدم پس گول خوردی 🤣)
_ ات داشت با بغض نگام میکرد من هنوزم رو زانو نشسته بودم و منتظر جوابش بودم که صدای تفنگ بلند شد یکی از بادیگارد ها با سرعت به سمتم اومد و با نفس نفس حرف می‌زد
بادیگارد: ارباب... ارباب حمله شده اونا حمله کردن
_ چی میگی
بادیگارد: باید خانم رو به منطقه امن ببرید
_ باشه سریع باشید محوطه رو پوشش بدید
بادیگارد: تمام سربازا رو کشتن
_ آشغالا بدرد نخور جایگزین ها رو بیار سریع باش
بادیگارد: چشم
_ آقای چانگ باید بریم
× اینجا چه خبره
_ ات بعدا میگم
× یعنی چی بعدا میگم
* ات باید بریم
× من هیج جا نمیام تا نگید
( صدا شلیک نزدیک تر میشد )
* ات بحس نکن سریع باش
× من هیجا نمیام
_ ات یعنی چی باید جای امن پناه ببریم
مرده: همه رو بکشید
× تمام مردم داشتن کشته می‌شدند من به حرف نمیکردم که برم ولی کوک متوجه شد نزدیک ما هستند دستم رو گرفت و با سرعت منو میکشوند
* کوکککک سریع باش ایییییی( داد)
× باورم نمیشد آقای چانگ پاشون تیر خورده بود میخواستم برم سمتش که کوک نزاشت
× ولم کن بابا بزرگ بلند شو( داد و گریه)
* اییی نمی تونم کوک مواظب ات باش
_ آقای چانگ تیر خورده بود ات داشت گریه میکرد بغلش کردم تا آروم باشه که صدایی پشتم شنیدم سریع برگشتم که....


ادامه دارد💝🌠💝


ممنون از حمایت هاتون امیدوارم دوست داشته باشید تنکیو بای بای 🥺💞
دیدگاه ها (۳۵)

https://wisgoon.com/elx.baz.405شاتش کنی فالو میده 💝

رمان جونگ کوک{ زندگی دوباره } پارت ۳۹

رمان جونگ کوک { زندگی دوباره } پارت ۳۷

رمان جونگ کوک{ زندگی دوباره} پارت ۳۶

عشق چیز خوبیه پارت ۱۰ویو کوکوقتی دیدم ات نیست به بادریگاردا ...

عشق چیز خوبیه پارت ۱۳ توی بیمارستان با هم صحبت کردیمهلن : عش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط